سخنرانی TED کانال VIP – ویدیوی شماره 7
زبان ویدیو: در این ویدیو از کانال VIP ویدیوهای تد می توانید سخنرانی خانم Elizabeth Camarillo Gutierrez با عنوان «چه جیز در روایت مهاجران آمریکایی دیده نشده است» را با زیرنویس به 15 زبان مختلف از جمله فارسی تماشا و دانلود کنید.
توضیحات کوتاه
الیزابت کاماریلو گوتیرز با روایت سرگذشت خودش در پیدا کردن فرصتها و ثبات در آمریکا، ناگفتنیهای روایات ساده شده و وسوسه انگیز تجربه مهاجران را بررسی و بازگویی میکند — وی خردمندی که با سختی کسب کرده به بهترین نحو برای کمک با اطرافیان ما در میان میگذارد، او اشاره میکند که « دنیای ما جایی است که وقتی همه همصدا باشیم شکوفا میگردد.»
ترجمه ویدیو + دانلود ویدیو با زیرنویس 15 زبان مختلف
[ihc-hide-content ihc_mb_type=”show” ihc_mb_who=”9,6″ ihc_mb_template=”1″ ]
سلام بر همه، اسم من الیزابت است، و من در بازاربورس کار میکنم. اما هنوز در این زمینه تازه کارم. من حدود یک سال و نیم پیش از کالج فارغ التحصیل شدم. و صادقانه بگویم، هنوز در حال بازیابی ذهنی خودم از فرآیند استخدامی هستم که برای رسیدن به اینجا طی کردم.
00:21
(خنده حضار)
00:23
حالا، من در مورد شما نمیدانم، اما برای من این مضحک ترین چیزیاست که در مورد کل فرآیند به خاطر میآورم، از دانشجویان مضطرب دانشگاه سئوال شود که بزرگترین انگیزه و شوق آنان چه بود. آیا انتظار دارید، مثل بقیه، من جوابی برای آن داشته باشم؟
00:39
(خنده)
00:41
البته که داشتم. و صادقانه، من واقعا به استخدام کنندگان نشان دادم که چقدرمشتاق بودم با صحبت کردن در مورد علاقه اولیهام به اقتصاد جهانی، که، خیلی ساده، ریشه در صحبتهایی بود که من از والدین مهاجرم، حسب اتفاق میشنیدم در مورد پول و نوسانات ارزش پزوی مکزیک. آنها عاشق یک داستان شخصی جالب هستند.
01:05
اما حقیقتش را میدانید؟ من دروع گفتم.
01:07
(خنده حضار)
01:08
نه به خاطر اینکه حرفهایی که زدم حقیقت نداشت — بلکه والدین من در مورد این مسائل صحبت میکردند. اما این انگیزه واقعی من برای ورود به دنیای فعالیت های مالی نبود. من فقط میخواستم اجارهام را بپردازم.
01:21
(خنده حضار)
01:24
واینجا نکتهای مطرح است. واقعیت پرداخت اجاره و مثل یک فرد بالغ زندگی کردن مواردیاست که به ندرت ما نزد کارفرماها، دیگران و حتی خودمان، اعتراف میکنیم. میدانم که قرار نبود به کارفرما بگویم بخاطر پول برای اسنخدام آمدهام. بیشتربه این دلیل بود که، ما دوست داریم خومان را آرمانگرا ببیننیم و کسانی که کارهایشان بر اساس باورهایشان است و دنبال چیزهایی هستند که جالب و مهیج باشد. اما واقعیت ایناست که خیلی کم هستند افرادی که واقعا توانایی و شانس انجام آنرا دارند.
01:56
حالا این نکته خطاب به همه نیست، بلکه در مورد مهاجران جوان دارای تحصص مثل خود من صدق پیدا میکند. و دلیل آنهم برمیگردد به داستانهایی که در جامعه در مورد ما گفته میشود در اخبار، در محیط کار و حتی آنها که صدای آزاردهندهی انتقاد از خودیها یشان در ذهن ماست. من به کدام روایتها استناد می کنم؟ خوب، وفتیکه صحبت مهاجران پیش میآید دو مورد به ذهنشان میرسد. مورد اول ایده کارگران مهاجراست. شما کسانی را میشناسید که برای کار به عنوان کارگر به ایالات متحده میآیند، یا کارگران مزرعه، کارگر ظرفشویی. کارهایی که ما به عنوان کار با حداقل دستمزد میشناسیم اما برای مهاجران؟ فرصت شغلی خوبی میباشد.
02:35
امروزه اخبارهمه چیز را تاحدی پیچیده و بغرنج کردهاند. میتوانید بگویید رابطه آمریکا با مهاجران پیچیده شده است. و جرج بورهاس به عنوان کارشناس مسائل پناهندگی میگوید، مثل ایناست که آمریکا نیاز به کارگر دارد، بعد، سردرگم میشود زمانیکه به جای آن افراد دیگری جذب میشوند.
داستان دیگری که میخواهم در مورد آن صحبت کنم ایده ابرمهاجر یا مهاجران نخبه و منوفق است. در آمریکا، ما عاشق این هستیم که از مهاجران موفق بت بسازیم به عنوان نماد ایدهال موفقیت آمریکا. من با احترام و تحسین مهاجرین موفق رشد کردم، چون وجود آنها رویاهای من را تقویت میکرد و به من امید میداد. مشکل این روایت این است که به نظر میرسد سایه میاندازد روی کسانی که موفق نمیشوند یا با این نگاه موفق به حساب نمیآیند، یا از آنها کمترند. و برای سالها من درین اندیشه گیرافتاده بودم که در ذهنم همین یک نوع مهاجررا موفق میدانستم در حالی که بقیه را تحقیر میکردم. یعنی فکر میکردم، آیا والدین من به اندازه کافی فداکاری نمیکنند؟ این واقعیت که پدر من از کارخانه فلزکاری به خانه میآمد با بدنی پوشیده از ذرات و غبارهای خورنده، موفقیت نبود؟
حرف من را اشتباه نگیرید. من این دو روایت را به یک میزان پذیرفته بودم، و از بسیاری جهات، قهرمانانم را موفق میدیدم، این من را به همان سمت میراند. اما هردوی این روایات نقاط ضعفی دارند در شیوهای که مردم را از انسانیت دور میکند در صورتی که در قالب خاصی نگنجند و یا به شیوهای خاص موفق نشوند. و این واقعا روی تصویرذهنی که از خودم داشتم اثر گذاشت. چون من شروع کردم به زیر سئوال بردن این افکار که پدر و مادرم کی بودند و من کی بودم، واین آغاز کنجکاوی و شک کردن من بود، « آیا من وظیفهام را در مراقبت از والدین و جامعه خودم انجام میدهم در مقابل بی عدالتیهایی که هرروز با آن مواجهیم؟ » پس چرا تصمیم گرفتم «خودم را بفروشم» درحالیکه تراژدی جلوی چشمانم در جریان بود؟
برای من خیلی طول کشید تا با تصمیماتم کنار بیایم. و جا دارد واقعا تشکر کنم از افرادی که بنیاد کمک هزینه تحصیلی هیسپانیکها یا HSF را اداره میکنند، به خاطر سرعت عمل در به ثبت رساندن آن. و شیوهایکه HSF — سازمانی که به محصلین برای تحصیلات عالی کمک میکند توسط راهنمایی اساتید باتجربه و اعطای بورس تحصیلی– وکمکی که آنها برای آرام شدن اضطراب من کردند، گفتن چیزی بود که برای من فوق العاده آشنا بود، چیزی که احتمالا همه شما قبلا شنیدهاید در دقایق اولیه پس از بلند شدن هواپیما. در حالت اضطراری، قبل از کمک به دیگران ابتدا ماسک اکسیژن خود را بگذارید.
حالا من میفهمم که این جمله برای افراد مختلف معانی متفاوتی دارد. اما برای من، مفهوم آن این بود که مهاجران نمیتوانند و هیچگاه هم نخواهند توانست خود را با داستان زندگی دیگری وفق دهند، چون اکثر ما در واقع فقط درامتداد یک طیف سفر میکنیم. درتلاش برای زنده ماندن. و اگرچه ممکن است افرادی باشند که شرایط بهتری در زندگی داشته ماسک اکسیژن روی صورت واطمینان از آینده زندگی کنند، اما بدون شک کسانی هم هستند که هنوز در تلاشند ماسک خودرا بگذارند قبل ازاینکه حتی به فکر کمک به اطرافیان خود باشند.
حالا، این داستان واقعا گریبانگیر خانواده من شد، چون والدین من، زمانی که میخواستند ما بتوانیم از فرصتهای پیش آمده بهره ببریم به نحوی که درهیچ جای دیگر امکان پذبیر نبود — آخه، ما در آمریکا بودیم ولذا به عنوان یک کودک، این صحبتها باعث میشد که من این رویاهای عجیب، جاه طلبانه و پیچیده را که بنظرم آینده ساز من است داشته باشم.
اما شیوهای که دنیا به مهاجران نگاه میکند، فراتراز روایت زندگی آنان اثرگذاراست.. این حتی به شکلی است که قوانین وساز و کارها هم روی جوامع اقلیت خانوادهها و افراد اثر بگذارد. من این را با تمام وجود حس کردهام، چون این قوانین و سازوکارها، خوب، خانواده من را ازهم پاشیدند، و والدین مرا مجبور کردند به مکزیک برگردند. و در سن ۱۵سالگی، من و برادر هشت سالهام، خودمان را تنها حس کردیم و بدون راهنماییهایی که همواره ازپدرومادر میگرفتیم. علیرغم اینکه شهروند آمریکا بودیم، هردوی ما احساس باخت میکردیم در جاییکه همواره آن را سرزمین فرصتها میپنداشتیم.
حالا، در هفتههای پس از برگشتن والدین ما به مکزیک، و وقتیکه محرز شد آنها دیگر نمیتوانند برگردند، من بایستی ناظر باشم که برادر هشت سالهام از مدرسه بیرون میشود چون همراه والدین باید باشد. و در همان زمان، من شک داشتم اگر برگردم این ملاک فداکاری والدینم خواهد شد. بالاخره خانوادهام را قانع کردم مرا تنها بگذارند، بدون اینکه حتی بتوانم قولی به آنها بدهم که جایی برای زندگی پیدا خواهم کرد یا شرایط خوبی خواهم داشت. اما تا به امروزهرگز فراموش نکردهام تلخی لحظه وداع را. و هرگز فراموش نخواهم کرد که چقدر سخت بود دیدن برادر کوچکم که درآغوش آنان خورد میشد وقتی من با تکان دادن دست ازآن سوی نردهها با او خدا حافظی میکردم.
حال خیلی ساده لوحانه است که به عزم واراده خودم اعتبار دهم به عنوان تنها عاملی که من توانستهام از این همه فرصتها بعد از آن روز بهره ببرم. یعنی، من واقعا خوش شانس بودم، و میخواهم که شما هم این را بدانید. چون براساس آمار، شاگردان بدون سرپناه و یا آنها که شرایط زندگی با ثباتی ندارند، خوب، به ندرت مدرسه را تمام میکنند. و لی مطمئنم برای من علت این بود پدر و مادرم برای تنها ماندن من به من اعتماد کردند و من به نوعی شهامت و توان آن را پیدا کردم که از فرصتها استفاده کنم حتی مواقعی که به خود اطمینان نداشتم یا صلاحیت آن را نداشتم.
حال کتمان نمیکنم که بهایی دارد زندگی با رویای آمریکایی. لازم نیست که شما یک مهاجر یا فرزند مهاجر باشید تا ابن را بدانید. اما واقعا میدانم، امروز، همین الان، من به نحوی زندگی میکنم که نزدیک تصور والدین من از رویای آمریکایی بودن است. چون بلافاصله پس از فارغ التحصیلی از کالج، من برادر کوچکترم را به آمریکا آوردم که با من زندگی کند، او هم توانست تحصیلات خود را دنبال کند. هنوز، میدانستم که برگشتن برادرم سخت و مشکل است. میدانستم که چقدر سخت است ایجاد تعادل بین خواستهها و حرفهای بودن یک کارشناس که برای شروع اولین کار خود لازم دارد وقتی که مسئولیت یک بچه با رویاها و بلند پروازیهای خاص خودش را برعهده دارد. اما میتوانید تصور کنید که چه لذتی دارد که در سن ۲۴ سالگی، در اوج جوانیم، در نیویورک زندگی کنم، با یک هماتاقی نوجوان با دغدغههای خودش ونفرت از شستن ظرفها.
ولی وقتی برادرم را میبینم که میآموزد چگونه از حق خودش دفاع کند، و وقتی میبینم که درمورد کلاسها و مدرسهاش بههیجان میآید، تمام تردیدم از بین میرود. چون میدانم این زندگی عجیب، زیبا و ممتازی که من دارم به این دلیل است که تصمیم گرفتم با پیگیری دنبال شغلی باشم که به من و خانوادهام کمک کند تا ثبات مالی پیدا کنیم.
من قبلا نمیدانستم، اما طی هشت سالی که تنها و بدون خانوادهام زندگی کردم، ماسک اکسیژن خودم را بستم و متمرکز شدم روی بقا و ادامه حیات. وطی همان هشت سال، بدون یار و همدم میبایست ناظر درد و رنجی باشم که بخاطرازهم پاشیدن خانوادهام ایجاد شده بود. چیزی که خطوط هوایی به شما نمیگویند این است که ابتدا ماسک اکسیژن خود را بگذارید در حالیکه میبینید اطرافیان در تلاشند — اینکار شجاعت زیادی میطلبد. اما توانایی برای تسلط براعصاب وکنترل خود گاهی تنها راهیاست که برای کمک به اطرافیان به آن نیاز داریم.
حالا من خیلی خوش شانسم که درجایی هستم که میتوانم به برادرکوچکم کمک کنم تا او احساس اعتماد و آمادگی برای انتخاب بعدی خود، هرچه که باشد، پیدا کند. و من همچنین میدانم بخاطر اینکه در موقعیت ویژهای قرار گرفتهام، این مسئولیت را هم دارم که مطمئن شود جامعه کوچک من امکاناتی را پیدا کند که بتواند از آنها راهنمایی، دسترسی و حمایت دریافت نماید.
من نمیتوانم ادعا کنم که میدانم همه شما درچه وضعیتی در سفر زندگیتان قرار دارید، ولی مطمئنم که دنیای ما جایی است که وقتی همه همصدا باشیم شکوفا میگردد. آرزوی من این است که شما این شجاعت را پیدا کنید تا هرزمان که نیاز بود ماسک اکسیژن خود را بگذارید، و قدرت آن را پیدا کنید وقتیکه میتوانید اطرافیانتان کمک کنید.
دانلود این ویدیو با زیرنویس 15 زبان مختلف
[/ihc-hide-content]